دختر 19 سالهای که نمیخواهد تن به خودفروشی بدهد!
راهروهای یکی از مراکز قضایی استان آن قدر شلوغ بود که یارای نفس کشیدن نداشتی! منتظر بودم نوبتم بشود برای«تفهیم اتهام»، تفهیم اتهامی که میدانستم یک سر آن به ترمینال سابق ختم میشود و سر دیگرآن به میدان امام حسین(ع). در آن گیجی و گنگی همهمه ها، نه «غیربومی» بودن «معاون استاندار» برایم اهمیتی داشت نه«غیربومی» بودن بسیاری دیگر از مدیران استان! آن چه برای من مهم بود، رسیدن به شیوهای که قلم در دست گرفتن آن قدرها سخت نشود که مثل بر دوش انداختن«اسلحهی شکاری» هزار «جواز» و تأییدیه خواسته باشد...
چادرش را آن قدر کشیده بود روی سرش که تقریبا هیچ کجای صورتش پیدا نباشد. دو مأمور زن احاطه اش کرده بودند. به وضوح میدیدم که شانه هایش میلرزد. در نگاه اول تو فکر میکنی متهمی است مثل هزاران متهم دیگر! سرقت، فرار از منزل، بی عفتی یا... مواجهه با این صحنهها در دالانهای سرد و سنگین دادسراها کاملاً عادی شده و اما حکایت این صحنه، حکایتی تلخ تر از زهر بود. 19 سال بیشتر نداشت! پدر و مادرش هر دو معتاد به مواد مخدر، تا پیش از این وظیفه اش این بود که با پولی که والدینش در اختیار او میگذارند برای آنها مواد تهیه کند و اما این بار مسئله عوض شده بود...
نامه اش را خواندم! چرا و چگونه اش را نمیشود گفت اما متن نامه؛ دفاعیه نبود بلکه شرح تلخ ترین واقعیت هایی بود که زیر پوست این شهر جریان دارد:«ریاست محترم کلانتری... این جانب... 19 ساله اعلام میکنم چون توسط والدینم مجبور شدهام که برای تهیه مواد، تن به خودفروشی بدهم دیگر باقی ماندن در خانه برایم مقدور نیست... کمکم کنید.»(نقل به مضمون) حالا دیگر برای تفهیم اتهام هزاران انگیزه دارم! وقتی رو در روی مقام قضایی قرار گرفتم پر از بغض بودم، وقتی مشخصات سجلی خودم را روی برگه مینوشتم گُر گرفته از آتش خشم بودم و وقتی دفاعیهی خودم را انگشت زدم و امضاء کردم، مغبون ترین آدم آن لحظه و ثانیه بودم. از اتاق خارج شدم. آن دختر و آن دو مأمور رفته بودند. سرنوشت آن دختر از همین الان معلوم بود؛ خانهی امن بهزیستی و... پیش خودم گفتم:«وقتی جامعه با این همه درد، هر لحظه آماده است تا یک فاجعه بزاید، از مصلاسازی امام جمعه نوشتن چه لطفی دارد!؟ تو که میدانی این مصلی به هزار و یک دلیل ساخته نمیشود! پس چرا میخواهی دائم بنشینی و سر قبری گریه کنی که مرده داخل آن نیست؟! یادم افتاد که 13 آبان بود، همهی مدیران جمع بودند، همه حرف زدند، ذکر خاطره کردند و از خدمت و خدمتگزاری گفتند آن روز اما یک نفر از«وامدار نبودن» گفت و چه راست گفت! در این سرزمین«وامدار»این و آن نباشی مگر ممکن است حکم استانداری چهار استان را به دست تو بدهند!؟ قشنگ معلوم است که بازی را بلدی! قشنگ معلوم است شیک ترین وعدهها در انبان تو ذخیره شده است واگرنه چطور ممکن است یک نفر تمام عمرش استاندار بوده باشد؟ هوا گرم نبود! داغ بود. از در ساختمان آن مرکز قضایی که خارج شدم پر از ابهام بودم! درست شبیه کسانی که تبعهی چند کشور هستند اما باید تابعیتهای دیگر خود را پنهان کنند. از امروز من قرار بود یکی از دغدغه هایم را دفن کنم. قرار شد دیگر از«مصلی سازی امام جمعه» ننویسم و چه آسان و با آغوش باز پذیرفتم! من از آن لحظه به بعد آدم دیگری شده بودم!
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
پنجشنبه 16,مه,2024